کد خبر: 1334852
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۴۰۴ - ۰۴:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با یکی از اقوام شهید امیر حسین صالحی، سرباز پدافند هوایی ارتش که در مصاف با رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
داوطلبانه به محل خدمتش برگشت و شهید شد امیرحسین همیشه مرتب، منظم و خوشبو بود. علاقه زیادی به لباس سفید داشت و اکثر لباس‌هایش سفید بود. به همین دلیل وقتی بنیاد شهید می‌خواست سنگ مشکی به مزارش بزند، مادرشان گفت: سنگ سفید بزنید. پسرم همه لباس‌هایش سفید بود. بعد از شهادتش همه محله از غم رفتن او با خانواده‌اش ابراز همدری می‌کردند 
شکوفه زمانی 

جوان آنلاین: شهید امیرحسین صالحی، موقع شهادت فقط ۲۰ سال داشت و سرباز پدافند هوایی ارتش بود. او روز شنبه ۳۱خرداد در جریان تجاوز رژیم صهیونیستی به یکی از مراکز نظامی در شهر اراک به درجه رفیع شهادت نائل آمد. زهرا صالحی، عمه شهید، می‌گوید: «برادرزاده‌ام در رشته تربیت‌بدنی تحصیل کرده بود و پدرومادر شهید هم اکنون به دلیل علاقه پسرشان به ورزش، مبلغ حقوق شهید را خرج تهیه وسایل ورزشی برای بچه‌های مستحقی می‌کنند که آرزو دارند فوتبالیست شوند.» شهید صالحی از شهدای دهه هشتادی است که در زمان شهادت فقط ۲۰ سال داشت. گفت و گوی ما با زهرا صالحی، عمه شهید را پیش رو دارید. 

گویا شهید تک فرزند خانواده‌اش بود؟ 
بله، امیر حسین تک فرزند خانواده بود؛ متولد ششم شهریور ۱۳۸۴ در نخودچر رشت. برادرم جمشید صالحی و همسر ایشان طاهره غلام‌دوست، یک خانواده مذهبی تشکیل داده‌اند و تنها فرزندشان امیرحسین در چنین محیطی بزرگ شده بود. مادر شهید اهل نماز و روزه و قرآن خواندن است و همیشه در کار‌های جهادی پیش قدم می‌شود. ایشان ماه مبارک رمضان سفره افطاری را در منزل‌شان پهن می‌کردند و امیرجان هم خودش را به سفره افطار می‌رساند و برای تهیه غذا کمک می‌کرد. پدر شهید صافکار ماشین هستند و امیرجان کمک دست پدرش می‌شد. یکی از هم خدمتی‌های امیر بعد از شهادتش تعریف می‌کرد که امیر می‌گفت می‌خواهم بعد از اتمام خدمت سربازی با پدرم یک مغازه بزرگ‌تر بگیریم و آنجا کار کنیم. 

دوران کودکی و نوجوانی شهید چگونه سپری شد؟ 
امیرحسین کلاً بچه آرام و بی‌حاشیه‌ای بود. خیلی مهربان و دل نازک بود. تنها شیطنتی که از کودکی امیرحسین یادم است، یکبار در سن دو یا سه سالگی مادرش به او نخودچی داده بود تا بخورد. اما این بچه یکی از نخود‌ها را از داخل بینی‌اش گذاشته بود تا از آن طریق بخورد! یک بار هم کشو‌های کمد را مثل پله یکی‌یکی درآورده و از آنها بالا رفته بود. اما کمد روی سرش افتاده بود که شکرخدا طوری نشد. 
ایشان آنقدر به مادرش وابسته بود که دوران پیش‌دبستانی در ماه اول، مادرش با امیرحسین در کلاس می‌نشست تا کم‌کم به مدرسه علاقه‌مند شد. از همان بچگی همه عاشقش بودند و در مقطع ابتدایی به فوتبال علاقه‌مند شد و فوتبال را به طور حرفه‌ای دنبال کرد. در مقطع راهنمایی به مسابقات فوتبال محلات رفت و در دوران دبیرستان به عنوان مربی فوتبال انتخاب شد. یک تیم نوجوان تشکیل داد و رشته تحصیلی خود را هم تربیت‌بدنی انتخاب کرد. حتی به مسابقات استانی اعزام شد و هر بار با کسب مقام به خانه برمی‌گشت. بعد از شهادتش همه محله از غم رفتن او با خانواده‌اش ابراز همدری می‌کردند. 
امیرحسین همیشه مرتب و منظم و خوشبو بود. علاقه زیادی به لباس سفید داشت و اکثر لباس‌هایش سفید بود. به همین دلیل وقتی بنیاد شهید می‌خواست، سنگ مشکی به مزارش بزند، مادرشان گفت: سنگ سفید بزنید. پسرم همه لباس‌هایش سفید بود. 
امیرحسین از بچگی خیلی از تاریکی می‌ترسید. همیشه می‌گفت در خانه یک برق را تا صبح روشن بگذارید. این بچه آنقدر مهربان بود که هر کسی صدایش می‌کرد، با کلمه «جانم» جوابش را می‌داد. 

چطور شد امیرحسین به قسمت پدافند هوایی منتقل شده بود؟
شهید حدود دو ماه آموزشی در سمنان بود و بعد از دوماه که مرخصی آمد، تمام صورتش از سوز سرما سوخته بود. می‌گفت: «سمنان به شدت شب‌های سردی دارد». بعد از گذراندن آموزش تقسیم شد و باید به خنداب اراک می‌رفت. آنجا چند هفته‌ای راننده فرمانده‌هان بود و بعد هم همراه پنج‌نفر دیگر به قسمت پدافند رفت. از همان زمان تا موقع شهادت در همین رسته مانده بود. هر روز چند بار با مادروپدر و دوستانش تماس می‌گرفت و هر بار مادر ازش می‌پرسید جایت چطور است؟ امیرحسین می‌گفت: «خیلی خوبه، راحتم» مادرش به امیر می‌گفت بابات می‌خواهد تو را به تهران یا رشت بیاورد. ولی امیر در جواب مادرش می‌گفت: «نه من نمی‌آیم جایم خوب است اینجا من را خیلی دوست دارند.» 
 از آبان ۱۴۰۳ که بحث درگیری ایران و رژیم صهیونیستی جدی شده بود، شنیده بودیم دشمن پدافند را مورد هدف قرار داده است، ولی وقتی از امیر‌حسین می‌پرسیدیم می‌گفت: «نه اینجا خبری نیست. کی به شما آمار اشتباه داده است.» 
پدر شهید می‌گفت: «یک روز قبل از شهادت، امیرحسین به من زنگ زد و گفت: بابا اگر به ما حمله کنند اول پدافند را می‌زنند. گفتم: چی میگی؟ چرا همچین حرفی می‌زنی. آنجا که خبری نیست. امیرحسین در جواب گفت: همینطوری یک حرفی زدم.» 

آخرین مرخصی شهید چه زمانی بود؟
امیرحسین بار آخر در اسفند ماه ۱۴۰۳ به مرخصی آمده بود. مادرش کلی میوه، ترشی و برنج برایش درست کرده بود که بیاید بخورد. هر بار امیر می‌گفت: «زیاد درست کن که به بچه‌ها هم بدهم». در جنگ ۱۲روزه هروقت که تماس امیرحسین دقیقه‌ای دیر می‌شد، مادرش کلی گریه و زاری می‌کرد و می‌گفت: پسرم باید فلان ساعت زنگ می‌زد. بعد هم که شهید زنگ می‌زد، مادرش از اوضاع آنجا می‌پرسید و امیرحسین می‌گفت: اینجا خبری نیست. اصلاً بروز نمی‌داد که مبادا مادر و پدرش نگران شوند و بروند دنبالش. امیر آن شبی که شهرک صنعتی رشت را زدند، چندین بار تماس گرفت و حال همه را پرسید. 

چطور از شهادت امیرحسین مطلع شدید؟
از همان شب شهادت امیرحسین دلشوره عجیبی داشتم. چون همسرم هم آن شب‌ها ایست بازرسی می‌رفت، یک حس بدی داشتم. ساعت ۳شب بود که در فضای مجازی خواندم ترامپ تهران را تهدید به تخلیه کرده است. ساعت ۳شب به خواهرم زنگ زدم و گفتم شاید اتفاق‌هایی بیفتد. چون دوشب قبل به کارخانه شهرک صنعتی رشت حمله شده بود که خیلی به ما نزدیک بود. تا اذان صبح بیدار بودم. نماز خواندم و کمی بعد دیگر هوا کاملاً روشن شده بود. کم‌کم داشت خوابم می‌برد، یکهو با صدای آیفون خانه از خواب بیدار شدم. با فکر اینکه همسرم شهید شده نشستم. اما دیدم همسرم آمده و خوابیده است. با دیدن او دلم آرام گرفت. در را باز کردم. خواهرم بود. دیدم خودش را می‌زند. گفتم چی شده؟ گفت: «امیرحسین شهید شده...» گفتم چه کسی گفته است؟ گفت از پادگان زنگ زدند و به پدر امیر گفتند دیشب به پدافند هوایی حمله شده و امیر به شهادت رسیده است. الان هم دارند پیکر را به رشت می‌آورند. 
فریاد زدم و گفتم دروغ است... بعد زنگ زدم به همکارانم که در ناحیه بسیج و در سپاه هستند. آنها گفتند شاید دارند سر به سر شما می‌گذارند. ولی سریع خودشان ارتباط گرفتند و گفتند متأسفانه این خبر حقیقت دارد. ساعت ۶غروب دیروز (۳۱ خرداد) به پدافند هوایی اراک حمله شده بود که بچه‌ها موفق شدند جلوی حمله را بگیرند. اما موقعی که دیدند خبری نیست برای استراحت رفته بودند که یکباره پهپاد‌های دشمن آمده و آنجا را بمباران کرده‌اند... برادرم (پدر امیرحسین) با شنیدن خبر شهادت پسرش شوکه شده بود. می‌گفت: «آخه من دیشب با پسرم امیر صحبت کردم. برگه مرخصی داشت. بهم گفت صبح زود سوار اتوبوس می‌شوم تا ظهر به خانه می‌رسم.» 

قرار بود امیرحسین به مرخصی بیاید؟
اینطور که خودش به خانواده اطلاع داده بود انگار می‌خواست مرخصی بیاید. غروب ۳۰ خرداد تلفنی به مادرش گفته بود کوله‌ام را بسته‌ام. می‌روم بخوابم که صبح زود حرکت کنم. ان‌شاءالله تا ظهر خانه هستم. لباس‌هایم را اتو کن تا آمدم می‌خواهم با بچه‌ها بیرون برویم. همان تاریخ که گفته بود امیرحسین واقعاً آمد. ولی پیکر بی‌جانش به خانه رسید. 
موقعی که همراه با پدرومادر امیرحسین برای شناسایی ایشان رفتیم یک طرف صورتش داغان شده بود. وای که امیرحسین چه شهید کربلایی شده بود. عمه برایش بمیرد. مظلوم خوابیده بود. مظلوم‌مظلوم... یکی از چشم‌هایش از بین رفته و آن یکی چشمش نیمه‌باز بود. مادرش که باور نداشت این پیکر امیرحسینش باشد، می‌گفت: «این امیرحسین من نیست. اشتباهی آوردند. پسرم یک نشانی زیر گردنش داشت.» شهید زیرگردنش اندازه یک سکه پوست و ریشش سفید بود. از آقایی که آنجا بود خواستیم گردنش را نشان‌مان بدهد. وقتی که سرش را بلند کرد، دیدیم بله نشانی همان است و این پیکر متعلق به عزیز ماست. امیرحسین چقدر برای درست کردن این سفیدی زیر گلویش دکتر رفته بود. اما درست نشد و قسمت بود که با همین نشانی پیکرش شناسایی شود. 

اینکه امیرحسین تک فرزند بود، از دست دادنش را برای خانواده سخت‌تر می‌کند. 
بله همینطور است. اتفاقاً خود شهید همیشه می‌گفت کاش من تک‌فرزند نبودم. بار‌ها به مادرش گفته بود دوست‌داشتم یک خواهر داشته باشم. یک دخترعمه داشت که ۱۱ماه از او بزرگ‌تر بود. می‌گفت، چون من خواهر ندارم ایشان خواهر من است. هر وقت برایش خواستگار آمد اول باید به من اطلاع بدهید. امیرحسین عاشق شلوغی بود. چون خانواده پدرش پنج فرزند بودند، همه روی زمین پدری خانه درست کرده و در کنار هم زندگی می‌کردند. بچه‌ها از بچگی در خانواده شلوغ بزرگ شده بودند. میهمانی، دورهمی عید، شب یلدا و تولد‌ها حدود ۲۰نفر با نوه‌ها در کنار هم بودیم. تابستان‌ها همه باهم گردش می‌رفتیم. اولین نفری که از خانواده پدری ما جدا شد و رفت پدربزرگ شهید بود که چهارسال پیش مرحوم شد. امیرحسین همیشه می‌گفت با نبود ایشان دیگر آن صفای قبلی نیست. 

الان روحیه پدرومادر شهید چطور است؟
پدر بزرگ امیرحسین روز ۳۱ خرداد سال ۱۴۰۰ فوت شد. تازه چهارسال از فوت پدربزرگ می‌گذشت که همان روز ۳۱خرداد امیرحسین شهید شد. با این تفاوت که با شهیدشدن امیرحسین روح همه ما را با خودش برد. فقط جسم ما اینجاست. الان بیشتر از پنج‌ماه از رفتن امیرحسین می‌گذرد. مادرش از خانه بیرون نمی‌آید. به جز برای رفتن به زیارت مزار امیرحسین. گوشی نوکیای پسرش را هر روز شارژ می‌کند به امید اینکه امیرحسین زنگ بزند و صدایش را بشنود. کوله پشتی امیرحسین را که از پادگان گرفتیم، هر روز باز می‌کند و وسایل داخل آن را نگاه می‌کند. دوباره سرجایش می‌چیند. الان پنج‌ماه از شهادت امیرحسین می‌گذرد ولی مادرش می‌گوید هر شب در خواب می‌ببینمش. می‌آید خانه غذا می‌خورد و گوشیش را شارژ می‌کند. یا می‌آید و لباس‌هایش را عوض می‌کند. خلاصه روح امیرحسین هر روز می‌آید و به مادرش سر می‌زند. مادرش می‌گوید فقط به امید دیدن پسرم می‌خوابم تا ببینمش. 
مادرش می‌گوید وقتی که رفتم کوله امیرحسین را از پادگان بگیرم، محل شهادتش را به من نشان دادند. نمی‌دانم چی به طرف‌شان شلیک کرده بودند که به اندازه یک تنه درخت زمین سوراخ شده و پایین رفته بود. حتی یکی از شهدا سر به تن نداشت. بدون سر تشییع شده بود. مادر امیرحسین در ادامه می‌گفت به جانشین فرمانده پسرم گفتم: پسر من مرخصی داشت شما چرا او را نفرستادید بیاید. قسم خورد من صبح روز قبل حمله خودم با ماشین پادگان ایشان را به شهر بردم و گفتم اینجا اتوبوس است بشین برو خانه‌ات. به او تأکید کردم برنگرد. یک ماشین بگیر برو. ولی بعد از یک ساعت دیدم امیرحسین پیاده دارد از دور می‌آید. وقتی به کانکس نگهبانی رسید، دوستش مهدی به امیرحسین گفته بود: امیرحسین چرا برگشتی؟ درجواب گفته بود: همینطوری! حالا می‌روم. همان موقع از میکروفن پادگان اسم امیرحسین را صدا کرده بودند. دوستش گفته بود برگرد برو. ولی امیرحسین گفته بود: حالا می‌روم ببینم چی می‌گویند. وقتی که امیرحسین رفته بود به ایشان گفته بودند اگه برایت امکان دارد یکی دو روز بمان تا بچه‌ها از مرخصی برگردند بعد شما به مرخصی برو. اینطوری شد که امیرحسین ماند و به شهادت رسید. در واقع او داوطلبانه به محل خدمتش برگشت و ساعتی بعد به شهادت رسید. 

 چه خاطراتی از شهید دارید؟ 
با آنکه امیرحسین عاشق رنگ سفید بود، ولی نزدیک محرم که می‌شد لباس مشکی‌اش را آماده می‌کرد و با بچه‌های محله ۱۰شب با لباس مشکی به مسجد می‌رفتند. در دسته‌های عزاداری اهل بیت (ع) شرکت می‌کردند. هر سال از محله دسته عزاداری اباعبدالله‌حسین (ع) را به خانه شهدا می‌بردند. همیشه امیر در مراسم محرم شرکت می‌کرد و زنجیر می‌زد. یکبار کلاس اول ابتدایی بود. همان سال که دسته عزاداری را به خانه شهدا می‌بردند امیر زنجیر نداشت. آنقدر گریه کرد که پدرش رفت برایش زنجیر خریداری کرد تا برود کنار بچه‌ها زنجیر بزند. چون اولین بارش بود آنقدر زنجیر را محکم زده بود که پشتش قرمز شده بود. 
مادر شهید تعریف می‌کرد: پسرم همیشه در مورد آرزویش به من می‌گفت: «مامان من آرزو دارم در آینده آنقدر پولدار شوم بتوانم یک باشگاه فوتبال بزنم تا بچه‌هایی که توانایی مالی ندارند، بیایند و در آنجا بازی کنند.»
مادر شهید می‌گوید: به خاطر آرزویی که شهید داشت، هر ماه مبلغی که به حساب او واریز می‌شود من و پدرش آن را خرج وسایل ورزشی بچه‌های نیازمندی می‌کنیم که دوست دارند فوتبالیست شوند. وقتی این آرزوی پسرم را به مسئولانی که خانه ما آمده بودند گفتم. آنها گفتند یک رختکن و آبخوری در زمین فوتبال محله به‌نام شهید امیرحسین صالحی نصب می‌کنند که بچه‌های محل از آن استفاده کنند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار